زندگی رو ببخش آقاجون!
وقتی که توی عیدمون اینیم
یا باید خاک بر سرِ ما شه
یا به خاکِ سیاه میشینیم!
یکی مارو باید خلاص کنه
تا که چشمام بیشتر وا شه
تلخه، اصلا نمیشه باورمون
که یه روز «آب» قاتلِ ما شه!
چشمِ ما رو نبند آقاجون
تلخه دنیا، نخند آقاجون!
زندگی رو بمیر آقاجون
یکمی سخ(ت) بگیر آقاجون!
دیگه اشکی نمونده گریه کنیم
چشمها خشک، خونه تَر میشه
چند ساله که زخمِ رو تنمون
هی عفونی و بیشتر میشه
جونمون توی دستهامونه
خوابِ نحسی برام دیدی عزیز!
توی شهری که تا کمر خیسه
دستهگلها به آب میدی عزیز!
چشمِ ما رو نبند آقاجون
تلخه دنیا، نخند آقاجون!
زندگی رو بمیر آقاجون
یکمی سخ(ت) بگیر آقاجون!
+ و خدا برای هیچکاری با ما م نخواهد کرد!
+ #گلستان #مازندران #لرستان #شیراز | خدایا نکنه میخوای واسه کل شهرامون هشتگ بزنیم؟
+دعای آرامش فقط .
بیخیالِ صفِ گوشت و مرغ شدهام. بیخیالِ هر چه که بخواهد جملهی «حق گرفتنیست» را هی توی مغزم بکوبد و ناتوانیهایم را به رخم بکشد. دیگر پلاکارد بالا نمیگیرم و به گلویم باد نمیاندازم و جلوی درِ دانشگاه به عالم و آدم اعتراض نمیکنم. به نظرسنجیهای مسخرهی اینترنتی بدبینتر از همیشه شدهام و دیگر انگیزهای برای اینجور مسخرهبازیها ندارم. به حرف پدرم برگشتهام که میگفت «کلاهت را سفت بگیر تا باد نبرد». تا توی این وضعیتِ نامشخصِ هر روز به یک شکل، بتوانم زندگیِ حداقلیام را حفظ کنم. با بچهها برای دیدنِ فیلمِ مسخرهای قرار گذاشتهام که مطمئن هستم ارزش دیدن ندارد. هنوز یک دقیقه از زمانِ خرید بلیط نگذشته که از خریدش پشیمان میشوم. بلیط را به رفتگری که کنار خیابان ایستاده میدهم. هندزفری را توی گوشم میگذارم تا صدایِ دستفروشهای جلوی سینما توی مخم نرود. نمیتوانمِ حریفِ اصرارهای بیخودِ بچهها برای سینما رفتن بشوم. یک بلیط دیگر از گیشه میخرند و مرا به زور هل میدهند توی سینما. بلیطِ نصف شده را توی زیپِ کوچک کیفم میاندازم و روی صندلیِ آخر مینشینم. بچهها یکی از تماشاچیان را سوژه کردهاند و دارند بهش میخندند. خندهام نمیگیرد. خیلی وقت است که خندهام نمیگیرد. همینکه چشمهایم را باز میکنم صدای تیتراژِ انتهای فیلم را میشنوم. نمیدانم فیلم چه بوده اما تیتراژِ مزخرفی که پخش میشود بهم انگیزهای برای پرسوجو در خصوص موضوع فیلم نمیدهد. بچهها با خندههای حالبههمزنی سالن را ترک میکنند. پشت شیشهی کثیفِ سالن منتظرم ماندهاند. به گوشهی دیگر سالن نگاه میکنم. مسؤول سالن در حالِ بیرون انداختنِ مرد نارنجیپوشیست که روی یکی از صندلیهای انتهایی سالن جوری خوابیده که به نظر میرسد صد سال میشود مرده است.
زمانه کیفرِ بیداد سخت خواهد داد
سزایِ رستمِ بد، روزِ مرگِ سهراب است
هوشنگ ابتهاج
عکس: علی فرجیان
توی آلمان چیزی به نامِ «آموزش نویسندگی» وجود نداره! از نظر آلمانها ایجاد محیطی که خارج از فطرت ذاتیِ انسانها باشه، یجورایی هتک حرمت به هنرِ ناب تلقی میشه! اونها معتقدند که برای نویسنده بودن و برای نشون دادنِ استعداد نویسندگی، باید منبع الهامی ذاتی در ذهن و مغز شخص وجود داشته باشه و آموزشِ صرف به هیچوجه پذیرفته نیست. البته این سنت به صد سال پیش برمیگرده و کمکم در حالِ براندازیه، اما نابغهپرستی توی آلمان هنوز هم اجازه نداده که موسسهها و آموزشگاههای مختلفی مثل قارچ سر از خاک بیرون بیارن و شروع به هنرجو پذیرفتن کنن. اتفاقی که توی آمریکا به شکلی افسارگسیخته در حال انجامه و البته ایران هم وضعیت خیلی بهتری نداره. با یه مقایسه کلی بین موسسههای آموزشی آلمان و آمریکا به این نتیجه میرسیم که توی آلمان ارزشگذاری بر نوشتن چیزی فراتر از یک هنر یا استعداده. تنها یک موسسه آموزشی ادبیات در این کشور به شکل آکادمیک فعاله درحالیکه تعداد این مراکز در آمریکا به پونصد عدد هم میرسه! و خب توی ایران هم که آمار مشخص و دقیقی نداریم و نداشتیم هرگز!
اما چه کنیم اگر قراره به این کلاسها وابسته نباشیم. خوندن و نوشتن، اولین، بهترین، موثرترین و کمهزینهترین راهیه که میتونیم و باید انتخاب کنیم. رفتن به کلاسهای فلان نویسنده که کتابش به چاپ بیستوپنجم رسیده و توی اینستاگرام فلانقدر کا فالوور داره، هیچ کمکی که نه، ولی کمترین کمک رو بهمون میکنه. باید زیاد بخونیم و زیاد بنویسیم. نویسندگی رو فقط از طریق انجام دادنش میشه یاد گرفت. و اگر دیدیم داریم به زور مینویسیم یا حوصلهی خوندن کتابهای ۴۰۰ - ۵۰۰ صفحهای رو نداریم، بهتره نوشتن رو بذاریم کنار. هیچکس مارو مجبور نکرده که نویسنده باشیم!
داشت سعدی میخوند. همونجا که گفت «هر جا که هست بی تو نباشد نشستِ ما» صداش کردیم و کف دستمون رو گذاشتیم روی برگهی کاهیِ تاشدهی کتاب. به گردنِ طلایی رنگش خیره شدیم و گفتیم «اصلن ما حسِ عاشقونهی شبایِ شعر خوندنتون. مستاصلترین بیتشون حتی. اصلن ما دکمه کوچیکهی بالای بلوزتون. یا بستنی متریِ سرِ ظهر تابستونتون. حتی آب معدنیِ موقع بدمینتون بازیکردنتون. احتیاج میدونین یعنی چی؟»
دست چپش رو بالا آورد و موهایِ قهوهایِ طره شدهی جلو چشماشو کنار زد و خیره شد به دستایِ شبیهِ بالِ نهنگش. گفته بودیم؟ دستاش شبیه بال نهنگ بود. هیچ حرفی نزد. حتی نگفت «با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی». خوشحال شدیم حقیقتا. چون قبلنا از این فازا داشت. بعضی وقتا یه حرکتایی میزد شبیه اونایی که هادی ساعی روی حریفاش میزنه. خوشحال شدیم که هیچی نگفت. نذاشتیم بین دو راند استراحت کنه. همینجور که کفِ زمختِ دستمون روی سعدیِ کاهی بود گفتیم «وقتی میخندین انگار توی این دنیا هیشکی دیگه نیست که بتونه بخنده. انگار کل قشنگیارو پودر کرده باشن ریخته باشن توی خندههاتون. انگار مومیاییش کرده باشن توی موزه. انقد که کمیابه. انقد که نداریم ازش نمونه. زیبایی میدونین یعنی چی؟»
دیدیم غلظت هوایِ اکسیژندارِ اطرافمون داره کم میشه. هر چی بیشتر نفس میکشیدیم، بیشتر حس خفگی بهمون دست میداد. فهمیدیم اثرش رو گذاشته. فهمیدیم که الکترونها و پروتونها هم فهمیدن عاشقیت رو. که مدارِ کل شاعرا از قدیم تا جدید هولِ اون میچرخید. واسه همین بود که اون لحظه دستمون رو گذاشتیم روی سعدی. تا چشش نخوره به اونجایی که میگه «رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما». چشمامونو بستیم و دندونامون رو به هم فشردیم و با صدایی که میلرزید گفتیم «ترس میدونین یعنی چی؟»
از وقتی که پست دادنهامون توی برجک تموم شد و تقسیم شدیم و به لطفِ رشتهی دانشگاهیمون، بهداریِ پادگان رو زدن پشتِ قبالهمون یه ماهی میگذره. بهداری جای خوبیه. ینی در بیابان لنگه کفش هم نعمت است به هر حال. میدونین که چی میگم؟ یکی از بهترین فایدههای اینجا اینه که همه بهت وابستهن! از سرداری که دماغش فینفین میکنه و باید چارتا آمپول و سرم بخوره تا برگرده به حالتِ قبل و به بقیه زور بگه تا سربازی که غیبت کرده و به زور رفته از یه ننه مردهای گواهیِ استعلاجی گرفته و افتاده به پات تا دکتر استعلاجیشو تایید کنه. از آشپزهایی که بیمه بهشون تعلق نمیگیره و مجبورن دارو رو آزاد بخرن ولی وقتی با سربازهای اینجا اوکی باشن میشه از چار ورق قرصِ ناپدید شده صرفنظر کرد! از اون حاجآقایی که تسبیحش رو بیسوچاری توی دستش میچرخونه و چون اعتقاد داره «ثواب داره» یه ماه در میون میاد حجامت تا سرباز نشدههایی که میخوان به هر ضرب و زوری گواهیِ معافیت از خدمت بگیرن. از همهو همهی اینا. و جالبیش اینه که بچههای اینجا تقریبا به هیشکی وابسته نیستن. تهش شاید آخرِ خدمت به نیروی انسانی وابسته باشن. که اونم باید بیان تا اضافخدمتهاشونو ببخشن و گیروگوری توی پروندهشون بود برطرف کنن.
دیشب رفتیم آشپزخونه. با حسن. که از قدیمیهاست و ۴-۵ ماه دیگه میره از اینجا. رفتیم و نشستیم روی میزِ سالن غذاخوریِ آشپزخونه و گرم صحبت شدیم با آشپزها. همهمون سفید پوشیده بودیم. ما روپوش به اقتضای «بهداری بودنمون» و اونا پیرهن و شلوار و چکمهی سفید واس خاطرِ «آشپز بودنشون». دیگهای بزرگِ پخت برنج رو که میدیدم توی مغزم دنبالِ یه جایی میگشتم که بتونم اینجا رو باهاش مقایسه کنم. اما چیزی پیدا نمیکردم. تا حالا جایی نبوده که ۷-۸ تا دیگِ بزرگ داشته باشه که با لولههای قطوری به مخزنِ آبِ جوش وصلن و توی کمتر از یکساعت و نیم کل برنج رو دم میارن. ینی من تاحالا ندیده بودم.
یادم رفته بود که واسه چی اومده بودیم. اما حسن خوب یادش بود: بردنِ غنیمت! گفته بودم که. یکی از موهبتهای بهداریعه! چند ورق قرص و مواد ضدعفونی کننده در عوضِ هندونه و پنیر و روغن و تخممرغ. گمونم مبادلهی منطقیعی بوده باشه! به عدالت و انصاف و اینجور چیزها معتقدیمها. ولی خب آدم بعضی وقتا وارد جریانی میشه که مجبوره همه چیو به داییجانش بگیره! مام فعلا توی این مرحلهایم. غنیمتها رو برداشتیم و برگشتیم بلوکِ خودمون. امشب بهمون ماکارونی دادن. ماکارونی که چه عرض کنم. خمیرِ سویا بود! گمونم تخممرغها باید زودتر از چیزی که فکر میکردیم مورد استفاده قرار بگیره! حالا که دقیقتر میشم میبینم واقعا میارزید. چارتا ورق سیتریزین و لوراتادین، به جایِ شامِ چارشنبهشبمون. یه مبادلهی کاملا عادلانه!
وقتی مادرم - یا هر زنِ دیگری اصلن - در مورد بچهدار شدن و زایمانش صحبت میکند، احساس میکنم چه اتفاق لذتبخش و خوبی است. گمان میکنم اینکه بتوانی مولدِ کسی شبیه خودت باشی قدرت عجیبی میخواهد. اینکه حاملِ انسانی باشی که چند سال بعد قرار است مهندس بشود، دکتر بشود و حتی رانندگی کند و قسطهای خانهی اجارهایاش را بپردازد اگر عجیب نباشد، لااقل جذاب و هیجانانگیز است. اما گاهی وقتها به شکل دیگری به این قضیه نگاه میکنم. حتی اگر مادر شدن مقدس باشد؛ اما آیا تماما لذتبخش است؟ آیا حملِ چند کیلو روی شکم در مدتی چند ماهه میتواند لذت خاصی داشته باشد؟ آیا فشارِ عجیب برای خروج نوزاد یا خوردنِ سوزنی تو خالی و چند سانتی به نخاع و بیحسیِ بعد از آن و خالی شدنِ یکبارهی رحم، و تهوع و استفراغ و ضعف و تنگیِ نفسِ متعاقبش دردناک نیست؟ آیا شنیدنِ چندبارهی صدای ونگزدنهای بچهای که نمیگوید دردش چیست و چه میخواهد، میتواند لذت بخش باشد؟ چرا مادر بودن نمیتواند باعث شود که به خود اجازه بدهیم نسبت به رفتارهای چندشآور فرزندمان احساسات منفی داشته باشیم؟ آیا کودکی چند سانتی که در لایهای از خون و مایع آمنیون غوطهور است و یک بندِ محکمِ گوشتی به نافش وصل شده واقعا میتواند دوستداشتنی باشد؟ آیا تقدس میتواند کاری کند که چیزی عذابآور نباشد؟ چرا سعی میکنیم از بدیهای مادر شدن نگوییم؟ فقط چون مقدس است؟ اصلن آیا واقعا مادر شدن امری مقدس است؟!
میترسم. از قوی بودن میترسم. از اینکه بدونم تهِ این ماجرا چیه میترسم. میگن «حرفای خوب بزن یارو. الکی خودتو درگیر تیرگی و سیاهی نکن.» ولی نمیگنجه. این حرفا توو زبونم نمیگنجه. من خیلی وقته از یادم رفته چجوری باید حرفِ خوب زد. هرچند از حرفِ خوب زدن هم میترسم. میترسم فکر کنن حالم خوبه و کمکم نکنن. من به کمکشون نیاز دارم آخه. به کمکِ همهشون. من یه وابستهی کارنابلدِ الکی خوش بودم که نمیتونستم بگم بهشون نیاز دارم. اونام هیچوقت نبودن. اونا یه همیشه حاضرِ توی عکسان. و همیشه غایبِ تویِ دردا. میتونستن باشن و نبودن. تنها چیزی که برامون موند پاکتِ سیگارِ رفیقمون بود. که خالی هم بود. میدونستیم سیگار ارزونترین مسکنیه که میتونه کمکمون کنه. بهترین مُسکن واسه ادمایِ طبقه پایین. واسه ندارها. ندارهای غمدار. دلم ریش شده. شده مثلِ رشتههای توی آشرشته. راستی! نمیدونم گفته بودم یا نه. من آش رشته رو خیلی دوست دارم. و این؛ تنها چیزِ دوستداشتنیایه که ازش نمیترسم.
دکتر که از دفتر مدیریت بیرون آمد با لبخندی خیلی مسخره گفت «نگا کن چقد هوا کثیفه!» و این جمله رو جوری گفت که انگار داشت در مورد موهای زبر گربهی ملوسی که روی ماشینش نشسته و از سرما بدنش را جمع کرده؛ حرف میزد. توی خبرها خواندم که فردا همه مدارس و همه دانشگاههای تهران را تعطیل کردهاند. به خاطرِ آلودگی. و این خبر اولین خبری بود که بعد از دوهفته توی تلگرام میتوانستم بخوانم. خوشحال نشدم. همخدمتیهایم باید میآمدند پادگان. من هم. ما ریه نداشتیم چون. همانطور که خیلی چیزهای دیگر نداشتیم. از جایی که هستیم نصف تهران را میشود دید. ولی این روزها کل تهران را غبار گرفته. انگار تصویرِ شهر را برده باشیم توی نرمافزار فتوشاپ و یک لایهی خاکستریرنگ رویش کشیده باشیم و وضوحش را تا ۵۰-۶۰٪ بالا برده باشیم. گلویم میسوخت. یک پاکت شیر برداشتم و با خرمای سهمیهی صبحانهمان خوردم. میگویند شیر برای اینجور آلودگیها خوب است. همانجور که کره برای مواد مخدر و به خصوص گُل جواب است. میبُرَد. دکتر با همان لبخند مسخرهاش به آسمان نگاه میکند. آرام زمزمه میکنم «بگو چگونه ما وا ندادیم؟» گفت چه گفتی؟ گفتم «هیچ. آن گربه را نگاه کن. انگار مُرده.» گفت نه، دارد راه میرود. بلندتر گفتم «که رمز ماست ایستاده مُردن»
شاید هم ما تنها نسلی بودیم که واقعن نمیدانستیم باید چهکار کنیم. شاید از ما بلاتکلیفتر در هیچ برههی تاریخیای پیدا نشود. اولش که بچه بودیم و نفهم. بزرگتر که شدیم بهمان گفتند اینهایی که معروف شدهاند و توی تلویزیون میبینیشان آدمهای موفقی هستند. سعی کن شبیه آنها شوی. ما هم فکر میکردیم اینها که معروفند همهی کارهایشان درست است. چون موفق بودند بالاخره و توی تلویزیون نشانشان میداد. ما هم سعی کردیم دوستشان داشته باشیم و عکس و پوسترشان را روی دفتر و کتاب و میز تحریرمان میچسباندیم. بعد که سنمان به رای دادن رسید به همان حرفهای بچگیمان برگشتیم و سعی کردیم به حرف آدمهای موفق گوش کنیم. گوش کردیم و رای دادیم. نمیدانستیم قرار است تهش چه شود. هیچکس نمیدانست خداوکیلی. هیچکس به ما نگفت موفق شو و بزرگ شو و معروف شو، همه بهمان گفته بودند شبیه فلانی شو [که معروف است و توی تلویزیون است و قاعدتن موفق] و ببین چه میگوید و چه میکند. ما هم همینکار را کردیم. از کجا میدانستیم داریم غلط میکنیم. کف دستمان را که بو نکرده بودیم. اتاق تاریک بود و هیچ نوری دستمان نبود و از سمتی که نور میآمد صدای شلیک گلوله هم شنیده میشد. آن موقعها به دستهایمان ایمان نداشتیم. به خاطر همین بود که کف دستمان را بو نکرده بودیم. اما حالا قضیه فرق کرده. حالا داریم کف دستمان را بو میکنیم. بوی خون میدهد. بوی زخم و عفونت میدهد. بویِ خونِ همان همکلاسیهایمان که هیچوقت پوستر و برچسبِ آدمهای معروف را روی دفتر و کتابهاشان نزده بودند. آنهایی که به حرفهای آدم معروفها گوش نکرده بودند. آنهایی که شاید آدمهای موفق و معروفی نشده باشند و توی تلویزیون نشانشان ندهند ولی لااقل کاری کردند که بلاتکلیف نمانند.
از وقتی بنزین سهبرابر شد، گندش دراومد! گندِ چی؟ الان میگم. ما توی بهداریِ پادگان دو مدل آمبولانس داریم. یهمدل یه لندکروزر اتاق پلیسیِ مدل ۲۰۰۱ که با کمی تغییر توی اتاقش و زدن چسب و گذاشتن آژیر و چراغگردون سعی کردن تبدیلش کنن به آمبولانس و یدونه آمبولانسِ واقعی. ینی لندکروزر هایس. اون لندکروزرِ اتاق پلیسی دست سربازه. ینی دست من و یکی دوتا از سربازهای دیگه. و هایس دستِ کادریهامون. طبق مصوبهی این دولتِ ناعادل، ماهی ۵۰۰ لیتر بنزین تعلق میگیره به آمبولانسها. و درسته که نیروهای مسلح سهمیهی مجزای بنزین دارن ولی خب در تخصیص لیتر به بخشهای مختلفِ هر پادگان این عددها که توسط دولت تعیین شده تاثیرگذاره. هایس تقریبن در طول ماه هیچ جابجایی نداره. ینی عملن توی پارکینگ پارکه. فقط برای زدن بنزین میبرنش پمپبنزین و برش میگردونن پارکینگ. واسهتون سوال شده که وقتی جابجا نمیشه چرا بنزین میزنن؟ وسط هفته که میشه یکی از کادریها با یه ۲۰لیتری سراغ هایس میره و بنزینش رو انتقال میده به ماشین شخصیش! البته نامردی نمیکنه. واسه بقیهی همکارهاش هم کنار میذاره. یه معاملهی برد - برد! گمون کنم اگه بنزین گرون و حساسیتها روش زیاد نمیشد؛ کسی از قضیه خبردار نمیشد هیچجوره.
تازه فهمیدم چرا میگن سربازی از آدم مرد میسازه. چون نامردی و ی رو یادمون میده.
امروز خبر رسید که سهمیهی بنزینِ بهداری رو حذف کردن! ظاهرا فرمانده کل از این ی باخبر شده (این که چطور باخبر شده یکم مفصله و از طرفی که حس میکنم چندتا از سربازهای قرارگاه توی کانال هستن ترجیح میدم فعلن نگم. ولی در موردش خواهم نوشت) و یه جلسه با فرمانده بهداری و مسؤول پشتیبانی (که آمبولانسها در اختیارشه) گذاشته و بهشون گفته از قضیه مطلعه و کل سهمیهی بنزین رو حذف کرده! واقعن از شنیدن این خبر خوشحال شدم. امیدوار شدم به اصلاحات. امیدوار شدم به بعضی از فرماندهها
سلام ریحانه! دیروز رفته بودم عزاداری. عزای همانها که در هواپیما بودند. البته بعضیها میگفتند ما داریم شلوغ میکنیم و این نامش تجمع و تظاهرات است؛ نه عزاداری. ولی باور کن ما هیچ چیز را نشکستیم و هیچ جایی را آتش نزدیم. حاضرم قسم بخورم. ولی از بیسیمِ یکی که کلاه حفاظتی روی سرش بود و هیکل بزرگی داشت شنیدم که میگفتند «اونجا رو پاکسازی کنید.» ریحانه مگر ما لجنیم که پاکسازیمان کنند؟! مگر کثافتیم؟ اصلن پاکسازی از چه؟ با چه؟ باتوم؟ نمیدانم ریحانه. از وقتی رفتهای دیگر از این جمع شدنها و شعار دادنها نمیترسم. دیگر از آن باتوم به دستهایی که بلندبلند حرف میزنند و هیکلشان بزرگتر از حالت استاندارد است نمیترسم. دیگر از اینکه من را بیندازند توی ونهای مشکی رنگ و بهم دستبند پلاستیکی بزنند نمیترسم. از هیچچی نمیترسم. از وقتی رفتهای دیگر از هیچچی نمیترسم ریحانه. البته من هنوز هم که هنوز است از خشونت بدم میآید. آنجا هم حرف خشنی نزدم و کارِ خشونتباری نکردم. ولی خب باز هم جمعمان را متفرق کردند ریحانه. دیگر باید چه میکردیم تا کاری به کارمان نداشته باشند؟ خسته شدهام از اینهمه زور. از زوری که منطق ندارد. آری ریحانه! آنها منطق نداشتند. شبیهِ پدرت. دارم فکر میکنم که اگر دولت مجارستان اینهمه دروغ میگفت و سر مردم شیره میمالید، هنوز هم تلویزیونشان برفبازی نشان میداد؟ اصلن توی مجارستان برف میبارد؟ آیا توی مجارستان به جمع شدن عدهای برای عزاداری گیر میدهند؟ آنهم با باتوم و کلاهمحافظ و فریادهای عجیب و غریب. اصلن توی مجارستان هواپیمایی را با موشک میزنند بعد نگویند که ما زدهایم و بعد که نزدیک به ضایع شدنشان باشد بگویند اشتباه شده و خب پیش میآید؟ ریحانه! تو که اطلاعات زیادی از مجارستان داری میشود جواب این سوالهایم را بدهی؟
راستی تو هم آمده بودی توی خیابان؟ امیدوارم آمده باشی! اینبار نمیخواهم به تو بگویم که نیا و توی شلوغیها نباش و الکی برای خودت دردسر درست نکن. نه ریحانه! هر کاری دوست داری بکن. شاید دلت آرام بگیرد. شمع روشن کن. اشک بریز. خشمگین باش. تنها چیزی که از تو میخواهم این است که شال خاکستری رنگت را بپوشی و کمی بیشتر دوستم داشته باشی. شاید این آخریننامهای باشد که برایت مینویسم. شاید دیگر فرصتی نباشد برای دوست داشتن. دوستت دارم ریحانه. مثل قبل. کمی غمگینتر. کمی خشمگینتر.
[عکس را یکی از دوستان گرفته ولی نخواست نامی از وی آورده شود.]
وقتی بزرگتر میشدم حس خوبی داشتم. اینکه هی روی صورتم موهای کمپشت و نرمی شروع میکردند به رشد کردن و نشان میدادند قاطیِ آدمبزرگها شدهام، حسِ شکستهای بچگانهی دبیرستان از ذهنم پاک میشد. نمیدانستم این «آینده» که باید میآمد و در نتیجهاش من را بزرگ میکرد، قرار است چطور باشد. خبر نداشتم در ازایِ پیوستن به آدمبزرگها باید چه چیزهایی از دست میدادم و چه چیزهایی به دست میآوردم. راستش، آن موقعها اصلن برایم مهم نبود این چیزها. دوست داشتم حتی اگر شده غم و غصههای بزرگسالی را تحمل کنم تا از نهال بودن فاصله بگیرم و درختی شوم که میوه بدهد. یا سایه داشته باشد. مفید باشد به هر حال. فکر میکردم غمها دورهی مشخصی دارند و میآیند و اذیت میکنند و میروند بالاخره. هیچ چیز ماندگار نیست. حتی اندوه. اما اشتباه میکردم. حواسم نبود که بعضی چیزها حتی اگر بروند هم، ردی از خود برجای میگذارند. یادم نبود که وقتی درختی آسیبی میبیند و یا رویش ضربهای زده میشود و یا وقتی با چاقویی بر بدنش خط میاندازند (حتی اگر یادگارهای خوب خوب نوشته باشند) هیچگاه آن رد از بین نمیرود. درخت بزرگ میشود، رشد میکند و دوباره برگ و میوه میدهد، اما آن ضربه هیچوقت از تنش پاک نمیشود. باهاش رشد میکند، بزرگ میشود و تا آخر عمر نشانی از آن باقی میماند. غمها مثلِ شراب نیستند. آنها با گذشت زمان بهتر نمیشوند. بزرگتر میشوند و نامردتر.
درباره این سایت